دینادینا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

یادداشت هایی برای دخترم

اولین یادداشت مامان برای نینیش!

1394/2/13 17:39
نویسنده : مامان
564 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نینی عزیز و نازنین من! من و تو امروز به هفته ی پانزده پا گذاشتیم.من بعد از سه ماه برگشتم به خونه ی خودمون.خونه ی نامرتب و واقعا کثیف.منی که کوچکترین نامرتبی و کار زمین مونده را توی خونه ام تاب نمیآوردم الان سه ماهه که دست به سیاه و سفید خونه نزدم.

سه ماه مامان جون ازم پرستاری کرد, سه ماهه خیلی سخت.سختی که نمیتونم برات توصیفش کنم , یه جسم ناتوان و رنجور و داغون و یه روح داغون تر.نمیخوام سختی هایی که کشیدیم را برات شرح بدم ,بهترین توصیف از اون روزا همون توصیفی که خدا توی قرآن فرموده:وهن علی وهن ,رنج روی رنج , سختی روی سختی.

اینم بگم برات که باباییت چقدر این مدت اذیت شد و هیچوقت گله ای نکرد.من فقط منتظر تو بودم و ابراهیم منتظر هردوی ما,چون اون توی این مدت منم نداشت.تمام سی روز ماه رمضان را توی تیر ماه روزه گرفت و من حتی نتونستم لیوان آبی براش آماده کنم.

وای !چقدر اولین یادداشتمون تلخ شد نینی جون! اصلا بزار قصه ی اومدنت را برات بگم.تو هدیه ی امام رضایی!

اواخر خرداد بود که خیلی اتفاقی قسمت شد و ما با مامان جون و باباجون و دایی محمد راهی مشهد شدیم.راستش من اون روزا مشهد رفتنو اصلا دوست نداشتم.به خودم اجازه نمیدم بگم با امام رضا قهر بودم ولی چون دفعه قبل در حالت بارداری مشهد رفته بودم حالا دلم نمیخواست بدون بچه به حرم برم.میترسیدم با رفتن به مشهد دوباره تموم اون خاطرات تلخ جون بگیره و من تحملش را نداشته باشم.شرایط رفتن که مهیا شده بود ما به خاطر اینکه رفتنمون با سفر کربلای خاله فاطمه و مامان بزرگ همزمان میشه,مشهد رفتن را کنسل کردیم.ولی وقتی سفر اونا به خاطر ناامنی عراق به تاخیر افتاد بابا یکدفعه پیشنهاد داد پس ما بریم مشهد. منم دلم نیومد که بگم نه! در عرض چند روز همه چیز مهیا شد و ما راهی مشهد شدیم.

وقتی جلوی باب الرضا روبروی گنبد ایستادم ,دلم خیلی پربود ,همه ی غصه هام دوباره جون تازه گرفته بود,بغض فرو خورده ی شش ماه عذاب تو گلوم بود. ولی زبونم به هیچ گلایه ای نچرخید و فقط همونی را گفتم که دایی محمد شش ماه پیش با شنیدن اون خبر گفته بود,گفتم امام رضا اشکالی نداره,"فدای محسن بی بی فاطمه".و زیر لب زمزمه کردم :لطف آنچه تو اندیشی,امرآنچه تو فرمایی.

خلاصه با گذشت زمان کم کم حس کردم که انرژی و توانم هر روز داره کمتر و کمتر میشه و مشکوک شدم که شاید خدا یه دونه ی بهشتی تو دلم کاشته.وقتی فهمیدم واقعیت داره عمیقا خوشحال شدم ,آخه من چند ماهی بود که بی تاب نی نی داشتن بودم و باید اعتراف کنم که خیلی نگران.همون شب در محضر امام رضا با بابایی صحبت کردم و خبر با شکوه پدر شدن را بهش دادم.بابا هم خیلی خیلی خوشحال شد.خیلی بیشتر از اونی که من انتظار داشتم ذوق زده و خوشحال شد و البته اونم نگرانیش را توی دلش پنهان می کرد.ما تو رو هدیه ارزشمند امام رضا می دونستیم , سه تایی با هم رفتیم حرم و توی صحن سقاخونه روبروی ایوان طلای امام رضا نشستیم و با تمام وجود تورو به امام رضا و خدای امام رضا سپردیم.خلاصه اینجوری شد که تو شدی مش جنین!

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)