دینادینا، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

یادداشت هایی برای دخترم

نکاتی پیرامون شخصیت نازنینت پس از تولد

نینی نازنین من تو خیلی کوچولو و با مزه ای.موهای لخت و مشکی داری. ناخن های بلند شیشه ای داری.                    اکثر اوقات دست و پاهای کوچولوت سرده.و باید دستکش و جوراب بپوشی. از موقع تولد ترشحات بینیت خیلی زیاده.و گاهی نفس کشیدنت را اذیت میکنه.همیشه برات بخور سرد میزاریم.خیلی هم عطسه میکنی و دو یا سه تا پشت سر هم. گاهی که عطسه میکنی و یه موش بزرگ میپره بیرون ما از خوشحالی هورا میکشیم.                      &nb...
14 تير 1394

جشن سیسمونی

امروز جشن سیسمونی بود.اولین مهمونی که به افتخار وجود تو برگذار شد.برای مهمونامون آش درست کردیم.چون من خیلی چاق و تنبلم بیشتر کارها رو بابایی انجام داد.با اینکه اولین تجربه اش بود ولی خداییش آَش خیلی خوشمزه ای پخته بود.کلا همه چیز عالی بود و خوش گذشت.چون مهمونا دوست نداشتند ازشون عکس بگیرم یه عکس از بچه ها برات میزارم.یاسین و علی و نرگس. و قل اول دوقلوها علی.داداشش هم رفته بود پوشک عوض کنه. گل من از وقتی وسایلت تو خونه است دلمون بیشتر آب شده برای  اومدنت.ما هر روز جندین بار به جای تو لباسا و کفشاتو ناز میکنیم.یعنی میشه بیای و هموشونوتو تنت ببینیم. عزیز مامان چون اینجا خونمون اتاق دیگه ای نداشت وسایلت را توی سالن چیدیم.ولی از پ...
14 تير 1394

سیسمونی

دخترک شیطون من سلام.ما اینجا داریم همه چیز را برای اومدن تو حاضر می کنیم.تو فقط سالم و سرحال باش.الان دیگه دم غروبه امروز مامان جون و باباجون اینجا بودند.از صبح مشغول خرید سیسمونی بودیم و کلی وسایل خشگل برات خریدیم.با بودن این وسایل تو خونه انگار اومدن تو رو بیشتر باور کردم.نمیدونی من الان چقدر هیجان زده ام.دست گل مامان جون و باباجون درد نکنه که اینقدر برات وقت و انرژی گذاشتند. یه جفت کفش کتونی بانمک هم داری که دل مامانو برده.وای از اون روز که تو پاهای تو ببینمشون.اونا رو بابا دیشب از تهران برات گرفته.اونقدر بامزه اند که دلم نمیاد بزارمشون تو کمد.همش جلوی چشمامند. ...
7 خرداد 1394

تو نیومده خیلی عزیزی.

دختر کوچولوی نازنازی من دیدی مامانا اشتباه  نمی کنند.دیدی دختر بودی!وای که نمیدونی مامان چقدر عاشقته.چقدر برای تک تک روزای زندگیت آرزو داره. اصلا دوست داشتن تو از عروسک بازی های دوران بچگی شروع شده.وای که نمی دونی  اینجا چقدر همه دلشون یه دختر کوچولو می خواد.من و بابایی که غیر قابل وصف آرزو می کردیم تو دختر باشی. بابایی اصلا حاضر نبود به پسر بودن نینیش فکر کنه. یادمه یه روز میگفت میترسم اگه بچه مون پسر باشه نتونم زیاد دوستش داشته باشم.اونقدر براش مهم بود که من گاهی استرس می گرفتم نکنه تو پسر باشی و تو ذوق بابا بخوره.وقتی دیشب من گفتم شاید فردا بفهمیم بچمون پسره.اشکالی نداره پسر هم یه شیرینی هایی داره؟ بابایی گفت خدا نکنه، زبونت را ...
14 ارديبهشت 1394

فرشته ی کوچولومون دختره!

  خدایا شکرت.خدای مهربون ازت ممنونم. بلاخره تمام مراحل غربالگری تموم شد.امروز برای سونوی سه بعدی رفتیم آزمایشگاه دکتر احتیاط کار.خیلی شلوغ بود و بعد از کلی معطلی نوبتمون شد. اجازه نمی دادند آقایون وارد اتاق سونو بشند. من که می دونستم بابایی چقدر مشتاق دیدن توئه ,کلی به خانم منشی اصرار کردم که اجازه بده بابایی حتی یه لحظه بیاد تو و نینیش را ببینه ,ولی راضی نشد.آخه امروز بابا یه جلسه مهم داشت ولی فقط از شوق دیدن تو سرکار نرفت .من ازش می خواستم مارو  توی آزمایشگاه بزاره و بره تا از باباجون بخوایم بیاد دنبالمون.ولی بابا راضی نشد و حدود چهار ساعت توی آزمایشگاه معطل شد. موقع سونو دکتر یکدفعه میون حرفاش گفت:جنسیت دختر. من از خوش...
14 ارديبهشت 1394

یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی

امروز برای انجام سونوگرافی NT-NB  نوبت داشتیم.تو دلامون دریا دریا تلاطم بود ولی چیزی در موردش نمی گفتیم.چیزی که ذره های دلمو کنار هم نگه داشته بود تا از شدت نگرانی متلاشی نشه خواب های خوبی بود که مامان جون این مدت دیده بود .مامان جون که این چند ماه به اندازه ی من و حتی بیشتر نگران بود و با دل پاکش کلی دعا و نذر کرده بود ,چند مدت یه بار خوابای خوبی درمورد تو میدید.مثلا خواب یه سبد میوه بهشتی که به من تعارف شده بود و من توت برداشته بودم.تعبیر توت همش خیر و خوشیه.و بعضی گفتند دختر! تا یه روز صبح که مامان جون بهم گفت من خوابی دیدم که دیگه ذره ای نگران سلامتی بچه ات نیستم. فقط یادآوری این جمله ی مامان جون تو اون شرایط قوت قلب من بود. رفت...
13 ارديبهشت 1394

سلام فرشته ی کوچیکم

سلام فرشته ی کوچیکم.امروز من و تو قدم به هفته ی شانزدهم بارداری گذاشتیم.نمی خوام برات حرفای تلخ بزنم عزیزم ولی برای کسی که تو پانزده هفتگی از حاملگی یکدفعه میون راه از ادامه محروم بشه دیدن هفته ی شانزده یک رؤیای بزرگه! حالا این انتظار تموم شده و من و تو, گل نازم داریم هفته ی شانزده را هم تجربه می کنیم.اونم در کنار یه همسر و بابای مهربون و بی نظیر. بی صبرانه منتظر رسیدن مهرماهم.فکر می کنم اون موقع شرایط خیلی بهتر شده.اول اینکه مراحل آزمایش غربالگری تموم شده و ما خیالمون از بابت سلامتی پاره ی تنمون راحت شده و می تونیم توی ماه های باقی مونده از بارداری بدون نگرانی و استرس فقط از داشتنت لذت ببریم و خودمون را برای استقبال از فرشته ی آسمونی مون ...
13 ارديبهشت 1394

اولین یادداشت مامان برای نینیش!

سلام نینی عزیز و نازنین من! من و تو امروز به هفته ی پانزده پا گذاشتیم.من بعد از سه ماه برگشتم به خونه ی خودمون.خونه ی نامرتب و واقعا کثیف.منی که کوچکترین نامرتبی و کار زمین مونده را توی خونه ام تاب نمیآوردم الان سه ماهه که دست به سیاه و سفید خونه نزدم. سه ماه مامان جون ازم پرستاری کرد, سه ماهه خیلی سخت.سختی که نمیتونم برات توصیفش کنم , یه جسم ناتوان و رنجور و داغون و یه روح داغون تر.نمیخوام سختی هایی که کشیدیم را برات شرح بدم ,بهترین توصیف از اون روزا همون توصیفی که خدا توی قرآن فرموده:وهن علی وهن ,رنج روی رنج , سختی روی سختی. اینم بگم برات که باباییت چقدر این مدت اذیت شد و هیچوقت گله ای نکرد.من فقط منتظر تو بودم و ابراهیم منتظر هردوی ...
13 ارديبهشت 1394
1