دینادینا، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

یادداشت هایی برای دخترم

یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی

1394/2/13 19:18
نویسنده : مامان
615 بازدید
اشتراک گذاری

امروز برای انجام سونوگرافی NT-NB  نوبت داشتیم.تو دلامون دریا دریا تلاطم بود ولی چیزی در موردش نمی گفتیم.چیزی که ذره های دلمو کنار هم نگه داشته بود تا از شدت نگرانی متلاشی نشه خواب های خوبی بود که مامان جون این مدت دیده بود .مامان جون که این چند ماه به اندازه ی من و حتی بیشتر نگران بود و با دل پاکش کلی دعا و نذر کرده بود ,چند مدت یه بار خوابای خوبی درمورد تو میدید.مثلا خواب یه سبد میوه بهشتی که به من تعارف شده بود و من توت برداشته بودم.تعبیر توت همش خیر و خوشیه.و بعضی گفتند دختر! تا یه روز صبح که مامان جون بهم گفت من خوابی دیدم که دیگه ذره ای نگران سلامتی بچه ات نیستم. فقط یادآوری این جمله ی مامان جون تو اون شرایط قوت قلب من بود.

رفتیم آزمایشگاه و خیلی زود نوبتمون شد.وقتی روی تخت سونو خوابیدم ,خدا می دونه چه آشوبی توی وجودم برپا بود.من تمام سه ماه گذشته را با هول و هراس این لحظه سر کرده بودم.تمام خواب و بیداریم با استرس این لحظه گذشته بود.ساعت ها و حتی دقیقه ها را شمرده بودم.خدا میدونه چقدر این ساعت ها سخت و کند گذشته بود . حالا من روی تخت دراز کشیده بودم و ابراهیم کنارم ایستاده بود. دکتر مشغول آماده سازی وسایلش بود,بی اختیار از گوشه ی چشمام اشک می چکید.توی دلم خدا را به تمام مقدسات قسم می دادم.گاهی ذکر "یا کافی و یا شافی" می گفتم, ذکری که محمد از یه آقای بزرگوار برامون سؤال کرده بود.مثل یه فرزند بی پناه و درمونده که پدرش را صدا می زنه "یا محمد و یا علی" می گفتم.گاهی خدا را به مظلومیت علی اصغر و دل مادرش قسم میدادم و گاهی تصویر مبهمی که از ضریح شش گوشه ی امام حسین داشتم را که حدود پنج سال پیش زیارتش کرده بودم را توی ذهن تصور می کردم و به آقا متوسل می شدم و گاهی ضریح حضرت ابوالفضل را و گاهی گوشه گوشه ی حرم امام رضا را از خیال می گذروندم و با التماس سلامتیت را ازش می خواستم. صبح فاطمه اینا راهی کربلا شده بودند.وقتی برای بدرقه شون رفته بودیم توی لحظات آخر توی سالن انتظار فرودگاه از ساعت نوبت سونوگرافیمون پرسید و من با بغضی که دیگه نتونستم بخورمش بهش گفتم توروخدا قبل از ساعت پنج خودتو برسون به حرم و سلامتی بچه ام از خدا بخواه.بعدا بهم گفت همون ساعتا تازه رسیده بودند حرم و اون لحظات کنار ضریح آقا مشغول دعا برای ما بوده.

توی اون لحظات استیصال آدم حسرت می خوره که کاش پیش خدا آبرویی داشتم تا خدا صدام بهتر بشنوه.دفعه قبل همه بهمون دلداری داده بودند که این یه بیماری تصادفی بود ,چون دانش پزشکی نتونسته بود هیچ دلیلی براش پیدا کنه .یادمه روزی که تو مؤسسه ژنوم با مامان برای مشاوره رفتیم پیش دکتر صالحی دکتر وقتی حال خراب و درماندگی مارو دید گفت تو این دنیا ملیونها انسان وجود داره و ملیون ها بیماری.هر آدمی تعدادی از این بیماری ها را تجربه میکنه حالا بچه ی تو هم یکی از این بیماری ها را گرفته .این فقط یه اتفاقه نباید که خودتو نابود کنی!ولی این بار اگه خدای ناکرده مشکلی باشه دیگه یه اتفاق تصادفی نیست.دیگه همه چیز فرق میکنه.وای.....

ابراهیم صبورتر و البته نگران تر از من کنار تخت این پا و اون پا میشد و انتظار می کشید.هر لحظه که کار دکتر بیشتر طول می کشید دل آشوبه ی ما چندین برابر می شد.من از پشت پرده ی اشک به عکس العمل های چهره دکتر زل زده بودم.وقتی به مانیتور دقیق می شد بند دلم پاره می شد.

تو توی اعماق تاریک رحم من وجود پیدا کرده بودی با اراده ی خدا , بدون اینکه احدی جز خداوند خالق در خلقت  تو و تکامل تو تاثیری داشته باشه .علم پزشکی بسیار ناقص تر از اونیه که مراحل تکامل تو را پی بگیره چه برسه به اینکه دخالتی در اون داشته باشه, و این یعنی عجز مخلوق در برابر خالق.حالا این اولین خبری بود که ما داشتیم از تو می گرفتیم.

بلاخره دکتر شروع کرد به خواندن نتایج تا دستیارش اونا رو تایپ کنه.

.

.

.

.

NT=1.5mm

با اینکه می دونستم خارج از رنج نیست بی اختیار پرسیدم :بالاست؟دکتر گفت :نه خوبه.ابراهیم لبخند زد. بعد از چند ثانیه دکتر مانیتور را به سمت ما چرخوند و گفت :می تونید جنین را ببینید.من به جای اینکه تو را تماشا کنم و ذوق کنم از این همه قد کشیدنت , آخه دفعه قبل که دیده بودیمت فقط 2mm  بودی.ولی حالا 6cm  شده بودی و دست و پاهای کوچولو داشتی که گاهی تکونشون میدادی.من به جای لذت بردن از دیدار تو یه نگاه گذرا به مانیتور کردم و از دکتر پرسیدم :پس NB؟دکتر که از دخالت های من خوشش نیومده بود با اکراه گفت: اونم دیده شد.وقتی از تخت پایین اومدم دستیار دکتر نتیجه سونو را تایپ کرده بود.روی صفحه ی مانیتورش جمله NB  دارد را خواندم ولی اشک چشمام مانیتور را تار کرده بود.کمی نزدیکتر رفتم و دوباره خوندم NB  دارد.باز یه وسواس الکی توی دلم گفت نکنه ندارد باشه و من اشتباه ببینم. صورتمو کاملا جلوی مانیتور بردم و یه دل سیر این جمله را نگاه کردم.NB  دارد.واقعا اینبار دارد....

هر دو در اوج بهت و ناباوری تشکری کردیم و جواب را گرفتیم و از مطب خارج شدیم.جلوی در آسانسور من یکدفعه بغضم ترکید و با صدای بلند زدم زیر گریه.بغضی که یکسال تمام گوشه ی دلم مونده بود.از همون پارسال این ترس همیشه با ما بود که دفعه بعد چی میشه؟ اون همه ترس و غصه ای که خورده بودم حالا سر باز کرد و من بی اختیار گریه می کردم.ابراهیم مثل همیشه با حرفاش آرومم کرد.اومدیم همکف , اونجا برای چند دقیقه روی یه سکو نشستم تا آروم تر بشم.هر دو از ته دل خدا را شکر کردیم . بعد ابراهیم حرکات دست و پای تو رو تقلید می کرد و من میون گریه می خندیدم.

بیرون از آزمایشگاه ,وقتی توی پیاده رو راه می رفتیم ابراهیم بهم گفت توی اون لحظات انتظار ذکری که توی دلم می گفتم این بود:"یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی بحق ولدک المحسن الشهید".

هیچوقت شک نکن که تو هدیه خدایی به ما!

پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)